وبلاگ شخصی وحید بهرامی
می خواهم خاطرات و افکارم را بنویسم.
بعد تعریف کردن چند خاطره راجع به اردوی مشهدی که در اردیبهشت ماه داشتم یاد خاطره اولین ناهاری که در مشهد خوردیم افتادم که تعریف کردنش خالی از لطف نیست و خیلی هم بامزه هست. شب که از تهران راه افتادیم. حدود 8 صبح رسیدم به مشهد. بعد از رفتن به زائرسرایی که تدارک دیده شده بود و جاگیر شدن و کمی صحبت کردن گفتن هرکس هرجا دلش می خواد بره فقط ساعت 1 تا 2/5 خودش را برای ناهار برسونه. من و سه نفر دیگه از رفقا با هم راه افتادیم و رفتیم حرم آقا. نماز ظهر را خوندیم و برگشتیم به زائرسرا تا ناهار بخوریم. دیدم چه قیامتی هست. جاتون خالی ناهار جوجه کباب بود ولی هنوز حاضر نشده بود. بچه ها که گشنه بودن و انگار از قحطی در رفته بودند سر از پا نمی شناختند. انگار گشنگی هوش از سرشان برده بود. می زدن رو بشقاب ها و شعار می دادن. چه شعر های قشنگی. با قاشق می زدن رو بشقاب و می خوندن ساعت دو نیم شد هنوز ناهار نخوردیم ساعت دو نیم شد هنوز ناهار نخوردیم مگر مسخره کردید، مگر مسخره کردید، غذا نترسید، نترسید ما همه گشنه هستیم. توپ، تانک، فشفشه جوجه باید جور بشه حداد ( مسئول اردو و معلم پرورشیمان) حیا کن، کاروان و رها کن یا ایها الا یقنون گشنمونه، وقت نونه
Power By:
LoxBlog.Com |